بنیانگذار اطلاع رسانی نوین اشتغال در ایران
خبر فوری

تازه ها

کد خبر : ۱۶۴۲۲۸
از دوران کودکی با یک عارضه به دنیا آمده اند و اکنون به آنها کم توان می‌گویند اما همین کم توانان می‌توانند توانمندی هایی از خود نشان بدهند که شاید میلیون‌ها انسان عادی دیگر از انجام آن عاجز باشند.
چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۳ - ۰۸:۳۹

کم توانانِ توانمند

در میانه‌ روزمرگی‌های کار و زندگی، لحظاتی را فارغ از دغدغه‌های شخصی، میهمان دیار ارسباران می‌شوم. اما این بار با یک تفاوت شیرین تر از گذشته، میزبانم انسان‌هایی با دنیای رنگی در این دنیای خاکستری هستند.

تابلوی آبی رنگ «مرکز نگهداری شبانه روزی معلولان ذهنی فردوسی» بر سر درب ساختمان حیاط داری خودنمایی می‌کند. دروغ چرا؟ اولین بار است که به چنین مرکز نگهداری آمده‌ام و تصور قبلی از آن ندارم. تنها حس آشنای همراهم، آزردگی ناشی از احساس تنهایی ساکنان این ساختمان است. پاییز است و برگ‌های زرد رنگ درختان در باغچه کوچکی آرمیده‌اند. هوای ارسباران مثل همیشه سرد است.

پا به ساختمان که می‌گذارم، مردی میانسال با کلاه بافتنی ساده سیاه رنگ و چشمان آبی رنگ نافذ و لبخند ملیحی بر لب در گوشه‌ای ایستاده و همزمان با ما وارد ساختمان می‌شود. به محض ورود، خانم لیلی اکبرزاده، رئیس اداره بهزیستی اهر شروع به صحبت از این مرکز می‌کند اما من که هنوز درگیر کنکاش ذهنی هستم، نمی‌شنوم که چه می‌گوید.

به سمت اتاق بزرگی در انتهای راهرو هدایت می‌شوم، به محض چرخش چشمانم با منظره‌ای وصف نشدنی رو به رو می‌شوم. سالنی بزرگ که دورتادور آن را تخت‌های یک طبقه فرا گرفته و پسری ۱۸ ساله، مرد جوان ۳۰ ساله با پیرمردی ۷۰ ساله را می‌بینم که روی تخت نشسته و به سمت من نگاه می‌کنند.

حالت عجیبی دارند. عجیب از این نظر که گویا متعلق به این دنیا نیستند. این دنیای خاکستری که هر چه کمتر درباره آن بدانی، خوشبخت ترین انسان می‌شوی. برخی خوابیده‌اند. برخی دراز کشیده و به آسمان می‌نگرند. برخی در حال خنده و برخی دیگر بر روی تخت هود کز کرده‌اند.

توضیحات خانم اکبرزاده را کم کم به خاطر می‌آورم. «اولین محل استخدام من در بهزیستی، همین مرکز بود. ابتدا نمی‌خواستم بیایم. به چنین مراکزی آشنا نبودم و می‌ترسیدم نتوانم از پس مسئولیت بربیایم. ولی آمدم و چهار سال پرستار شدم. وقت رفتن که شد، احساس می‌کردم مثل مادری هستم که از فرزندم جدا می‌شوم. اکنون ۵۶ معلول ذهنی مرد از سنین ۱۵ به بالا در این مرکز نگهداری می‌شوند. اغلب بدون سرپرست هستند. کمک مردم خیر، مددرسان این دوستان است. »

سلام آبجی!

برمی‌گردم و بار دیگر به اطرافم نگاه می‌کنم. در همین حین یکی از پسرانی که روی تخت نشسته و با لبخند به همراه ۲ دوستش به سمت ما نگاه می‌کند، بلند شده و می‌گوید« سلام آبجی. خیلی خوش اومدید.» بعد، تعدادی دیگر از بچه‌ها وقتی چشم تو چشم می‌شویم. تکرار می‌کنند. «سلام آبجی»

تشکر کرده و به سمت صدایی که از پشت سر می‌شنوم، نگاه می‌کنم. یکی از مردان کم توان ذهنی می‌خواهد داد بزند و سلام بدهد که دوستش او را نیشگون گرفته و می‌گوید: داد نزن. دختر خانم ناراحت میشه. آروم سلام بده.» چشم و سپس سلام گفتنش را می‌شنوم.

هر یک داستانی برای خود دارند. دوست دارم پای صحبت‌های آن‌ها بنشینم. پای داستان‌هایی که بر یاد دارند اما حیف که وقت تنگ است.

بابام نیست برای همین بهش عمو می‌گم

یکی از پسران به آقای مسئول بهزیستی که با ما آمده است، اشاره کرده و به پرستاری که بالای سرش ایستاده، می‌گوید: «من عمو رو می‌شناسم. می‌دونم بابام نیست برای همین بهش عمو می‌گم. یادمه ما رو برد شمال. خیلی خوش گذشت. خیلی ممنون عمو. بازم بریم.» آقای مسئول به جلو رفته با این پسر دست می‌دهد: «انشالله باز هم می‌رویم.»

سوالی برایم پیش می‌آید. این ۵۶ نفر آیا تفریحی هم دارند؟ آن‌ها هرچه که باشد، انسان هستند. حتی اگر برخی مشکلات داشته باشند ولی باز هم خیلی چیزها را درک می‌کنند و شاید قدرت احساسشان بیشتر از خیلی از ماها باشد.

در همین افکار بودم که صدای خانم اکبرزاده را می‌شنوم. «بچه‌های این مرکز، نقاشی روی سفال، نقاشی روی بوم، چرم دوزی و حجم سازی روی چوب انجام می‌دهند. قرار است به زودی نمایشگاهی از آثارشان هم برگزار کنیم.»

به سراغ کارگاه‌ کوچک نقاشی روی سفال می‌روم و کنجکاو هستم بدانم چگونه این پسرانی که همه از کم توانی و گاه حتی ناتوانی آن‌ها دم می‌زنند، چگونه بال‌های خود را باز کرده و در عالم هنر به پرواز درآمده‌اند.

چه تمرکزی!

آنچنان در رنگ آمیزی روی سفال‌هایی که در دست نگه داشته‌اند، متمرکز شده‌اند که زیر لب افسوس می‌خورم خدایا چرا من نمی‌توانم در کارها چنین تمرکزی داشته باشم.

خانم مربی وقتی صدایم را می‌شنود می‌گوید: «۲ سال است که دارند تمرین می‌کنند. ابتدا آن‌ها هم تمرکز نداشتند و فقط دایره‌ روی سفال می‌کشیدند ولی الان طرح می‌دهند و تا زمانی که نتوانند طرح مورد نظر خود را پیاده سازند، ادامه می‌دهند.

بازدید کوتاه ما از این مرکز به اتمام می‌رسد و آن‌ها می‌مانند و هزاران داستان نگفته. کاش وقت تنگ نبود.

راهی مرکز توانبخشی حرفه‌ای کارن می‌شوم. صدای ارگ از بیرون ساختمان به گوش می‌رسد. وقتی وارد می‌شوم. پسرکی نشسته بر روی ویلچر و دوستش شروع به نواختن می‌کند.

آقامجید هنرمند و دست و دلباز

۳۵ پسر دارای معلولیت در این مرکز خدمات دریافت می‌کنند و صنایع دستی، سفال، سرامیک، فرشبافی و موسیقی یاد می‌گیرند. یکی از این پسران، مجید نام دارد که از بچه‌های سندرم داون است. خانم اکبرزاده وقتی او را می‌بیند، خوش و بشی کرده و می‌گوید: مسیر آمدن مجید از خانه به مرکز، مسیر هر روزه من تا اداره است و من بدون استثنا هر روز او را می‌بینم که کیف در دست گرفته و پیاده به سمت مرکز می‌آید.

خانم لیلا نصیریان، مدیر مرکز هم ادامه می‌دهد: مجید از بچه‌های باادب ما است که هر روز برای یادگیری هنر، از جان و دل مایه می‌گذارد. حجم سازی روی چوب را بسیار زیبا یاد گرفته و مجسمه‌های چوبی اتاق، کار دست اوست. الان هم روی سفال نقاشی می‌کند و حتی صفحه مجازی دارد و می‌خواهد محصولاتی که درست می‌کند را بفروشد.

در همین حین آقا مجید تشکر می‌کند و به آثار هنری که خودش درست کرده، اشاره می‌کند و می‌گوید: هرکدام را که می‌خواهید برای شما.

از مهربانی و مهمان نوازی او و سایر بچه‌های توانمند این مرکز به وجد می‌آیم. به راستی که چقدر خالص هستند. وقتی ما غرق صحبت می‌شویم، یکی از بچه‌ها که در اتاق کناری، مشغول دستبند سازی است، با تعدادی دستبند به سراغ ما می‌آید و یک دستبند به ما هدیه می‌دهد. یکی از باارزش ترین هدیه‌هایی است که تا به حال گرفته‌ام. می‌دانم که چه زحمتی پشت دانه به دانه مهره‌های آن کشیده شده است.

ارسباران فقط یک مرکز اختلالات شنوایی با ظرفیت ۵۰ نفر دارد!

مقصد بعدی ما اندکی متفاوت از مراکز قبلی است. شاید جالب باشد که بدانید، منطقه ارسباران ( شهرستان‌های اهر، هوراند، کلیبر و ورزقان) تنها یک مرکز توانبخشی اختلالات شنوایی دارد که آن هم توسط یک خانم اداره می‌شود.

در بدو ورود به این مرکز یک پسر و یک دختر کوچک که سمعک بر گوش دارند با لباس‌های شیک و فرفره‌ای در دست پس از اشاره مربی که خودش از جامعه دارای معلولیت است، شروع به خوشامدگویی می‌کنند. ساختمان کوچکی با تعدادی اتاق است که جمعی از مادران در سالن ورودی آن به انتظار فرزند خود نشسته‌اند.

با این‌که ساختمان ابعاد کوچکی دارد اما دورتادور اتاق‌های آن رنگارنگ و با خنده یواشکی کودکان خجالتی پر شده است. تعجب کرده‌اند که خبرنگاران برای چه آمده‌اند؟

چهار ساعت راه برای رساندن فرزند به کلاس

خانم سمیه حمید نژاد، مسئول این مرکز وقتی نگاهم را به سمت مادران می‌بیند، می‌گوید: هر روز از ساعت ۸ صبح تا یک و نیم ظهر منتظر می‌مانند تا فرزندشان از کلاس گفتاردرمانی، شنوایی شناسی و مهارت‌های زندگی دربیاید. برخی از این مادران مسافت چهار ساعته را طی می‌کنند تا به این مرکز برسند. مرکز ما ظرفیت ۵۰ نفر دارد.

یکی از مادران که گفتگوی ما را می‌شنود، ادامه می‌دهد: ما امروز ساعت چهار صبح از سمت شهرستان خداآفرین راه افتاده‌ایم تا به کلاس دخترم برسیم. دخترم ناشنواست و پنج سال بیشتر ندارد.

تعجب می‌پرسم، مگر خداآفرین مرکز اختلالات شنوایی ندارد؟ به صراحت پاسخ می‌دهد: اگر داشت که اینجا نبودیم. خیلی از خانواده‌ها در شهرستان ما و حتی شهرستان‌های اطراف فرزند ناشنوا دارند اما نمی‌توانند مرکزی برای تقویت شنوایی فرزند خود بیابند.

در این مرکز علاوه بر خدمات گفتار درمانی، وضعیت شنوایی کودک قبل و بعد از کاشت حلزون بررسی و تقویت می‌شود و پس از آن نیز مهارت‌های زندگی و آداب و معاشرت و در یک کلام زندگی اجتماعی آموزش داده می‌شود.

از خانم اکبرزاده درباره وضعیت تامین سمعک می‌پرسم که جواب می‌دهد: برای تمامی دانش آموزان و کودکان زیر ۶ سال شهرستان، سعمک از سوی بهزیستی اهدا می‌شود و در اولویت بعدی نیز هر قشر تحت پوششی که نیاز داشته باشند، سمعک دریافت می‌کنند. خوشبختانه در شهرستان ما سمعک برای تمامی افراد نیازمند تامین است.

و آخرین مقصد ما در شهر زیبای اهر، آموزشگاه فنی حرفه‌ای کارآفرین است که تا امروز به حدود ۲۰۰ بانوی سرپرست خانوار و یا بدسرپرست، آموزش خیاطی داده و بسیاری از آن‌ها امروز صاحب مزون و خیاطی شده‌اند.

خانم اعظم اسلامی، مدیر این آموزشگاه است که می‌گوید: سال ۷۷ خیاطی را آغاز و در سال ۱۴۰۱ این آموزشگاه را راه اندازی کردم و با وامی که از بهزیستی گرفتم، سه چرخ خیاطی گرفتم و امروز این تعداد را به ۱۳ چرخ خیاطی رساندیم. بسیاری از بانوانی تحت پوششی که در این آموزشگاه تعلیم یافته‌اند، الان برای خودشان خیاط ماهری شده‌اند.

برای کارآموزی آمدم، مربی شدم

شروع به گشتن در اتاق‌ها و کلاس‌های خیاطی می‌کنم که یکی از بانوانی که همراه با خانم اسلامی ایستاده و مانتوی زیبای مخملی هم بر تن دارد، رو به من کرده و می‌گوید: من هم یکی از همان زنان تحت پوشش بودم. یک دختر دارم. ۲ سال پیش برای کارآموزی از سوی بهزیستی به این آموزشگاه معرفی شدم و امروز یکی از مربیان آن هستم. هر لباسی که خودم و دخترم می‌پوشیم را خودم می‌دوزم.

وی ادامه می‌دهد: می‌خواهم وام بگیرم و تجهیزات بخرم و برای خودم کارآفرینی کنم. هرچند اینجا را هم دوست دارم. خیلی راحت هستیم.

وقتی از او درباره دلیل پای کارماندن با تمامی سختی‌ها می‌پرسم، جواب می‌دهد: آب برای زلالی باید همیشه روان باشد و با یکجا ماندن و تلاش نکردن نمی‌شود زندگی کرد. من توکل بر خدا کردم و این راه را آغاز کردم. روزی ده همه ما خداست.

سفر ما به دنیای کم توانان توانمند در اینجا به سر می‌رسد و درس‌ها و تجربیاتی که از این دیدارها در خاطر ما می‌ماند، می‌تواند نوع نگاه و تفکر ما به این قشر از مردم و حتی خودمان را تغییر دهد.

برچسب ها:

ارسال نظرات