به گزارش خبرنگار بازارکار البرز به نقل از خبرگزاری فارس البرز؛ وارد خانه که میشوم انگار به بهشت قدم گذاشتهام. در و دیوار این خانه بوی زندگی میدهد. خانهای با دیوارهای آبی فیروزهای که همه جایش پر از گلدانهای بزرگ و کوچک است. ویترین سراسری چوبی با رنگ قهوهای سوخته دیوار ورودی سالن را پوشانده و یک تلویزیون سیاه و سفید کوچک و ضبط صوت قدیمی روی آن، ناخواسته هرکسی را روانه میکند به دهه ۵۰ و ۶۰. رنگ سبزِ گلهای پتوسِ پرتعداد آویزان به دیوارهای آبی، سفره قلمکار روی میز ناهارخوری، رومیزیهای اطلسی فیروزهای، آشپزخانهای که اصلا غربزده نشده و در و دیوار دارد و مادری که با چهرهای مهربان و لبخند شیرین قاب گرفته توی چادر گلگلی به استقبالم میآید، دستِ دلم را میگیرد و مستقیم میبرد به قلب یک خانواده اصیل ایرانی.برق این منطقه رفته، اما نورِ دستدرازیهای آخر خوشید از شیشههای مشبک پنجرههای مربعیِ و گلهای خامهدورزی پردهها گذشته و سرک کشیده روی سفره قلمکار و گلهای ترمهاش را درخشان کرده. گرمای وجود اهالی خانه که خصلت همیشگیِ جنوبیهاست، به خانه روح بخشیده و حالا بیبی فخری اِمام، مادر این خانه رویایی، روبرویم نشسته تا بگوید که توی چاردیواری بسته خانهاش چه میکند که پای من را به قصهاش باز کرده.توی این خانه وسط کرج هیچ چیزی دور ریختنی نیست. از پوست تخمهگرفته تا آب تفاله چای. بیبیخانم و حاج حسن آقای جزایری و بچههایشان که حالا هر کدام سر خانه و زندگی خودشان هستند، همه چیز را به یک چیز مصرفی دیگر تبدیل میکنند. یعنی همهچیز یا بازیافت میشود و یا به قول خودشان بِهیافت.
بیبی خانم و حاجآقا سال ۵۹ همانجا توی اهواز سرنوشتشان به هم گره خورد. بیبی بعد از ازدواجش فوق دیپلم اقتصاد خواند و همسرش فوق لیسانس مدیریت دولتی. بیبی خانم مدیریت خانه و خانواده را به کار بیرون ترجیح داد و حسن آقا استخدام شرکت نفت شد. اما بیبیخانم هم بیکار نماند. توی خانه و مسجد به خانمهای محل قرآن درس میداد و کار فرهنگیاش هیچ وقت تعطیل نشد و هنوز هم ادامه دارد.
طبیعتدوستی؛ یک ارثیه اجدادی
بیبیخانم تهلهجه جنوبیاش را با یک لبخند شیرین چاشنی جملههایش میکند و میگوید: یادم نیست چطور و از کجا احترام به طبیعت را یاد گرفتم. بیشتر که فکر میکنم طبیعتدوستی از قدیم در خانوادهام بوده. پدرم توی اهواز کتابفروشی داشت و از بچگی لای کتابها بزرگ شدم. هنوز هم بوی کتاب مرا میبرد وقتی بار کتابها را توی حیاط دستهدسته میکردیم. گاهی ساعتها کتاب میخواندم وغرق میشدم توی قصههایش.اصلا خانوادهام طبیعت دوست بودند. پدر یکجوری با اردکها حرف میزد و قربان صدقهشان میرفت که گاهی فکر میکردیم بچه برادرم آمده و ما بیخبریم. ما سادات هستیم و توی خانهمان لبههای نان هم دور ریخته نمیشد و توی زباله نمیرفت. برنج اگر خورده نمیشد، تبدیلش میکردیم به یک غذای دیگر، تهماندهاش آخر سر هم غذای پرندهها میشد. برادرم یک سطل بزرگ کنار حیاط خانه داشت که پوست میوهها را تویش میریخت وقتی به طبیعت میرفتیم با همانها برای بچهها آتش روشن میکرد و نورهای رنگی رنگیِ هر کدام از پوست میوهها را نشانشان میداد. حاج آقا هم فرزند و برادر شهید است و هم سادات. نمیدانم والله. شاید هم بخاطر دیدگاه مذهبی خانواده هر دومان باشد که همیشه یاد گرفتهایم همه چیز اینجهان دستمان امانت است، حتی سلامتی خودمان و باید مراقبش باشیم. به طبیعت و دیگران هم آسیب نزنیم. انگار از اجدادمان این به ما رسیده؛ که آدمهایی بودند که در مصرف نعمتهای الهی خیلی دقت میکردند. شاید هم از بس حاجآقا منظم بوده، حساس شدهایم. همیشه توی ماشین یک کیسه برای زباله داشتیم و وقتی طبیعت میرفتیم حواسمان بود همه آشغالها را جمع کنیم و بیاوریم. آشغالهایخشک و تر را هم همیشه جدا میکردیم، بچهه عادت کرده بودند به این کار.
قصه آشنایی با خُشکالهها
اما قصه آشنایی ما با خُشکالهها و حساسیت بیشتر به طبیعت از جای دیگری شروع شد. دخترم فاطمه خانم صنایع دستی خوانده و دلش همیشه گرم بوده به عشق چوب، معرق، منبت و کارهای هنری. عاشق طبیعت است، کوهنوردی میکند و همیشه با گروههای حامی محیط زیست برای جمع کردن زبالهها و تهسیگارها از طبیعت میرود. اصلا دخترم توی هدفدار کردن همه کارهای محیطزیستیمان نقش داشته. خیلی چیزها، مثل درست کردن همین خُشکالهها را او به ما یاد داده. اشاره میکند به دیسهای استیل پر از پوست خشک میوه که روی همه رادیاتورهای دورتا دور خانه هست؛ همین چند سال پیش بود که توی خبرها شنیدیم غذای احشام تو کشتیها از بین رفته. دخترم گفت: "بیاید خودمون با پوست میوهها برای گاو و گوسفندا خوراک آماده کنیم" ما هم کمکم شروع کردیم. قبل از اینها من پوست میوهها را توی باغچه دفن میکردم که بعد فهمیدم شیرابهها ممکن است به منابع زیرزمینی آسیب بزند. اولش هر وقت هندوانهای چیزی میخوردیم پوستش را جدا میکردیم و خشک میکردیم. اما حالا کار به جایی رسیده که اگر ۵۰ نفر هم مهمان داشته باشیم به اندازه یک سطلِ آویز کابینت، زباله نداریم.یک سبد جدا توی آشپزخانه هست که حتی اگر یک پیاز پوست بکنم توی سبد می ریزم. پوست تخمه و اینطور چیزها هم یک سبد جداگانه توی آشپزخانه دارد. تابستانها توی تراس و زمستانها پوست میوهها را توی دیسهای استیل روی رادیاتور خشک میکنم فقط گاهی جابجایش میکنم و حواسم هست که نگندد. بعد آنها را توی کیسه پارچهای میریزم و روی رادیاتور میگذارم. چند تا کیسه بزرگ که بشود میبریم برای دامداریهای تَهِ باغستان. چیزی هم به جایش نمیگیریم. اما خودشان لطف دارند و گاهی به ما یک دَبه شیر میدهند.
آنجا شبیه باغهای قدیمیست. مرغ و خروس و حوض، درخت و طبیعت سرسبز، همه چیز هست. از فضا لذت میبریم و گل و گلدان هم دارند که گاهی میخریم و برمیگردیم.اولش فک و فامیل، دوست و آشنا میگفتند که این چه کاریست؟ چرا به خودتان سختی میدهید؟ اما حالا خشکالهها معروف شده و بعضی از دوستان و فامیلها، پوستهای میوهشان را خشک میکنند و چند کیسه که میشود می آورند تا ببریم برای دامداریها.
وقتی زبالهها خانه مخصوص دارند
قبلا زبالههای خشک را جمع میکردیم و جدا از زبالههای دیگر بیرون میگذاشتیم. بعدها میدادیم به یک مغازه که یک سبد بزرگ مخصوص جمع کردن قوطی و اینها داشت. بعد از طریق دخترم با اپلیکیشن بهروب آشنا شدیم. درهای پلاستیکی نوشابه را برای ساخت ویلچر میدادیم. حالا کتاب، کاغذ مقوا، شیشه، پوست پفک و شکلات و شیرینی، داروها، پسماندهای الکترونیک و خلاصه همه چیز را توی باکسهای جداگانه نگه میداریم و هر کدام جایی برای خودشان دارند. حاجآقا میگوید: ما سعی میکنیم پلاستیک مصرف نکنیم. برای خرید هم کیفهای پارچهای میبریم. ظرف یکبار مصرف و سفره نایلونی، اصلا. سفرههایمان هم پارچهای است. اگر کثیف هم بشود میشوریم. سفره قلمکار روی میز را نشانم میدهند.بیبی میخندد و میگوید برای همین هم چندسالی دوخت و دوز کردیم. من خواندهام پلاستیک تا میلیونها سال تجزیه نمیشود. دانشمندان تحقیقات کردهاند، حتی توی برفهای قله اورست و شیر سینه مادران هم ذرات پلاستیک دیده شده.
هنر متقالی و آغاز بهیافت
تابلوهای روی دیوار هنر دست دخترش را با افتخار نشان میدهد؛ پیش از کرونا دخترم در بازار ستارخان گالری داشت. کرونا که آمد و همه چیز تعطیل شد. یک ندتی فلافل و سمبوسه جنوبی برای مغازهها درست کردیم. بعد از آن دخترم گفت: "بیا با متقال کیف خرید و کیف نان و سبزی و اینها بدوزیم."یکی از اتاقها را کارگاه کردیم. وقت کرونا که بیشتر مردم از بیکاری حوصلهشان سر میرفت، ما از اول صبح کار داشتیم تا آخر شب. با رویکرد محیط زیستی همه چیز با متقال میدوختیم و توی صفحه مجازی میفروختیم. حتی دَمکُنی قوری میدوختیم تا برای دم کشیدن چای انرژی کمتر مصرف شود. کارمان هم خوب بود خداراشکر. برای لقمه بچهمدرسهای ها هم کیف لقمه میدوختیم که دوتا بند به دورش پیچیده میشود تا کمتر پلاستیک مصرف کنند. کمی بعد دخترم از تکه های کوچک پارچهها با ترکیب پارچه جین کیفهای مختلف میدوخت. من هم با ریز ریزههای پارچه بالش درست کردم. اینها میشود بهیافت. یعنی تکههای غیر قابل مصرف به یک وسیله قابل مصرف تبدیل میشود.
وقتی آب حکم طلا را دارد
حاج آقا گُلهای نشسته بین حفاظ و پنجرهها را نشان میدهد و میگوید: ما آب را هم دور نمیریزیم. اینها را میبینی گلدانهایش سطلهای ماست است و آبش هم از آبهای مصرفی خانه. بیبی سَر حرف را دست میگیرد؛ اهواز گرم است و اسپیلت توی خانهها هست. برادرم شِلنگ پشت کولرها را تا باغچه برده که آب هدر نرود و برود پای درختها. شلنگ آبتصفیهکُن هم همینطور، کلی راه رفته و سر از باغچه درآورده. ما هم همین کار را کردیم. با این فرق که چندتا سطل گذاشتهایم و آب از شلنگ آبتصفیهکن میرود توی سطلها برای آبیاری گلهای خانه و درختهای توی کوچه. برای شستن میوه و سبزی هم شیر آب دائم باز نیست. لگن پر میکنم و آخر هم آبش میرود برای آبیاری گلها و درختها. بیبی خانم میخندد؛ شاید باورتان نشود توی حمام هم بُشکه داریم. تا آب گرم از پکیج آشپزخانه برسد به حمام، طول میکشد. برای همین لگن میگذاریم و آب توی بشکه جمع میشود و برای شستن حمام و سرویس استفاده میکنیم. حتی آب شستن قوری هم دور نمیریزیم. توی آشپزخانه یک سطل داریم که رویش آبکش گذاشتم؛ تفاله چای توی آبکش جمع میشود و خشکش میکنیم. " ببین نمیگم آب مصرف نمیکنیمها. اما خیلی بادقت مصرف میکنیم."یادم که میآید؛ خداراشکر از قدیم هم دغدغه مصرف کمتر آب را داشتیم. آنوقتها که خودمان توی خانه سبزی خورشتی درست میکردیم چندتا لگن میگذاشتیم و سبزیها را از یک لگن توی یکی دیگر میریختیم تا گِلهایش شسته شود. آب لگنها هم میرفت توی باغچه پایدرختها.
خاکی از جنس پوست تخممرغ
من همه چیز را خشک میکنم حتی پوست تخممرغها را. بعد بهار وقتی میخواهم خاک گلدانها را عوض کنم. خودم خاک درست میکنم. با برگهای باغچه، خردههای زغال، تفالههای خشک شده چای، پوست تخممرغها و هستهخرما و... همه را با هم مخلوط میکنم و خاک گلدانها را عوض میکنم.صحبت بیبی که به اینجا میرسد برق هم بالاخره میآید. راهمیافتیم توی خانه رویایی و همه چیز را نشانمان میدهد. از آشپزخانه و سطلهای پر از پساب و سبدهای پر از پوست تخمه و.... تا انباری کنار اتاق خوابها ک کیسههای پر از خشکاله، پوست تخم مرغ، تفالهخشک چای، کارتن و مقوا و ... توی انباری. زغالهای توی تراس بزرگ خانه و لاستیکهایی که تویشان گل کاشته شده بود. آخر سر هم یک دمکنی قوری از کارگاه متقال نصیبمان میشود تا هم یادمان باشد انرژی چقدر ارزش دارد و هم دلمان همیشه گیرِ خانه رویایی و مهربانیهای بیبی و حاجآقا بماند.
فقط مصرفکننده نباشیم
با تعجب همه جا را نگاه میکنم ماندهام که چطور حوصله دارند و این همه کارهای اضافه را برای خودشان میتراشند؟ حاجآقا میگوید که، این کارها بخشی از روزمره زندگی ماست که اصلا هم سخت نیست. " واقعا اگر هر کسی فقط یه کم برای طبیعت وقت بذاره میتونه توی بهتر شدن طبیعت کمک کنه" طبیعت فقط متعلق به ما نیست. آیندگان هم سهم دارند پس باید حفظش کنیم. کوچکترین کارهای ما ممکن است اثرات بزرگی را در طبیعت به جا بگذارند.بیبی خانم هم میگوید: این طبیعت یک فلسفهای دارد. ما آمدهایم که یک اثر خوب از خودمان بگذاریم. خاک، آب، درخت و... همه امانت خدا هستند. ما باید این امانت را حفظ کنیم و به نسلهای آینده تحویل بدهیم. آنها هم حق زندگی دارند همه چیز برای ما نیست که ما فقط مصرف کنیم.
ارسال نظرات