بنیانگذار اطلاع رسانی نوین اشتغال در ایران
خبر فوری
کد خبر : ۱۶۲۸۰۸
دوشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۳ - ۰۹:۳۶
0
خدایا تو را شکر ميگویم كه فراموشم نکردی
کد ویدیو

خدایا تو را شکر میگویم که فراموشم نکردی

همه جا صحبت از مهمانی بود، مهمانی که در باغ مدیر شرکت، خانم گرانسر بمناسبت سالگرد فعالیت شرکت برگزار می‌شد. یک مهمانی مفصل. یاد آخرین مهمانی مفصلی که رفته بودم افتادم. چقدرخوش گذشت. زمان زیادی ازآن مهمانی‌ می‌گذرد آن موقع هنوز شوهرم ورشکست نشده بود.
چرا از اینجا سر درآوردم؟ من کجا اینجا کجا؟ حال شدم خدمه یک شرکت. چقدر بد زمین خوردم. انگار استخوانهایم خورد شده اند.
- تو میای دنبالم؟ من ماشین نمیارم.
به خودم آمدم. خانم منشی بود که با یکی از همکار‌ها قرارمی گذاشت. وارد صحبت شان شدم و گفتم: پس منم با شما بیام؟ خنده ریزی کرد و گفت: مگه شما دعوت هستید؟ خانم مدیر گفتند، برای جلسه مدیران دفتر را حسابی تمیز و مرتب کنی.
انگار دنیا را روی سرم کوبیدند. دلشکسته و غمگین، بغضی سنگین، گلویم را فشرد ولی با تمام سختی‌های روزگار هنوز عزت نفسم قوی بود.
به طعنه گفتم: فردا برام تعریف کن چقدر بهت خوش گذشته!.
آنروز تمام مسیرخانه را اشک ریختم. مگر با بقیه چه فرقی داشتم؟ کدام از آن‌ها از گذشته‌ی من خبر داشتند؟ چقدر تحقیر شده بودم.
دوست نداشتم به خانه برسم. دلم نمی‌خواست کسی منتظرم باشد.
به خانه رسیدم و به بهانه سردرد به رختخواب رفتم. آن شب پلکهایم تمایل به بسته شدن نداشتند. دل شکسته من بود و نجوا با خدا. نور ماه از پنجره کوچک اتاق به تاریکی دلم تابید. خدایا یعنی درآسمون تو ستاره بخت من خوابه؟ اشک هام تسلی این شکسته دل نبود.
ابرکوچکی آرام آرام روی ماه را پوشاند، بعد از چند دقیقه ابر‌ها سفرشان را به طرف دیگر آسمان ادامه دادند و ماه به خود نمایی ادامه داد. آنرا پیام خدا دانستم؛ که سختی‌های زندگی مانند ابریست که شاید تاریکی را به همراه دارد اما ماندنی نیست. این پیام در وجودم انقالبی بپا کرد. تصمیمم را گرفتم باید همه چیزرا تغییر دهم. باید از اول شروع کنم باید.
وای چقدر دلم میخواست خورشید زودتر طلوع کند. از پنجره آسمان رانگاه کردم. ماه با غرور در دل شب می‌تابید. با غرور! باید غرور آسیب دیده ام را پانسمان می‌کردم.
خدایا باید چه می کردم. نگاهم به چهره خفته رضا افتاد. نور ماه صورت خسته و شکسته اش را مهتابی کرده بود. آه مرد بیچاره ی من، برای خوشبختی من چقدر تلاش کردی؟
بوی نان تازه فضای اتاق را پرکرده بود.
- وای خدایا ساعت چنده؟
- خانم خوبم نگران نباش. ساعت شش صبحه. بلند شو برای صبحانه نان تازه خریدم، مثل روز‌های اول ازدواجمون. صبحانه حاضره گلنارم.
- وای رضا! چرا بیدارم نکردی؟
- بی خیال. بقول خدا بیامرز مادر جون، چای لب سوز زود سرد میشه.
میل نداشتم دلم نمیخواست گذشته رابیاد آورم. نه. چیزی دلم نمیخواست. نه مادرجون، نه روزهای شروع زندگی مشترکمان.
رضا. سرش راپایین انداخت.
- گلنار، من شرمندم. میدونم این زندگی اونی نیست که بهت قول داده بودم. نمیدونم، نمیدونم! کاش میشد زمونه رابه عقب برگردوند. کاش میشد!
وصدای هق هقش فضای اتاق راپر کرد.
یاد نصحیت مادرم افتادم. خدابیامرز هروقت آقاجونمو گرفته می‌دید با حرفهاش نور امید را در دلش روشن میکرد. نصیحتش به منکه تنها فرزندش بودم این بود، همیشه سنگ صبور مردت باش.
- مرد گنده گریه میکنی؟ این اتفاق برای هر کسی ممکنه بیافته. رضا همینکه با هم هستیم کافیه. خداروشکر. هردومون داریم تلاش می‌کنیم. درسته مسافر کشی برای تو و مستخدمی برای من سخته، ولی مطمئنم همه چیز درست میشه. وام بانک و بدهی‌ها را پرداخت می‌کنیم واز اول شروع می‌کنیم.
تصمیم گرفتم آشپزخانه راه بیاندازم. اما با کدام سرمایه؟ فردای آن روزبه سراغ سوپری که گاه برای تمیز کردن خانه به خانمش کمک میکردم رفتم ومواد اولیه را قسطی خریداری کردم. یادم است اولین غذایی را که پختم درچند قابلمه یک کوچک روحی بود.
چند نفر از راننده‌های آژانس نزدیک خانه فروختم. کارکنان آژانس که از دست پخت من خوششان آمده بود از مدیرآژانس خواسته بودند تامواد اولیه را در اختیار من قرا ردهد و من با قیمت نازل برایشان غذا بپزم. کارم سخت شده بود، صبح‌ها درشرکت کار می‌کردم و بعد از ظهرها غذا می‌پختم. رضا هم در کنار مسافر کشی در پخت و توزیع غذا کمک حال من بود.
چند ماهی از این موضوع گذشت وکم کم آوازه غذای خانگی ما به شرکتی که در ساختمان آژانس بود رسید و سفارش جدید آغاز شد. با پولی که از آژانس بدست آوردیم توانستیم مواد اولیه بیشتری تهیه کنیم تا بتوانیم جوابگوی مشتریان جدید باشیم. ما نیاز به فضایی بزرگتر برای پخت داشتیم. آقای نعمتی، صاحب خانه مان که از اوضاع ما با اطلاع بود زیرزمین خانه مسکونی اش را در اختیار ما قرار داد و قرار شد درصدی از فروش غذا را به حسابش واریز کنیم. کارمان کمی وسعت پیدا کرده بود.
هنوز با سختی قسط‌ها را پرداخت میکردیم، ولی همچنان با پشتکار و امید به کارمان ادامه می‌دادیم. من بطور کلی از شرکتی که کار میکردم بیرون آمدم تا بتوانم سفارشات را بموقع آماده کنم. هرگز فراموش نمی‌کنم، اواخر بهمن، حول و حوش ساعت هشت شب، رضا با خوشحالی وارد خانه شد و خورشید در آن ساعت شب در زندگی ما طلوع کرد!.
- سلام.
- سلام خسته نباشی. خیره. چیزی شده؟ خوشحالی!
- فکر کن امروز چه اتفاقی افتاد؟
- خودت بگو، آنقدر خستم که قدرت حدس زدن ندارم.
- امروز خیلی اتفاقی، من راننده ی در اختیار مدیر صنف رستوران دار‌ها بودم. در مسیر‌های مختلف که او را به جلسات متفاوت می بردم وقتی متوجه موقعیتش شدم از خودمان و اینکه ما هم غذای خانگی پخش میکنیم گفتم. اومرا راهنمایی کرد تا بتوانیم با گرفتن مجوز شرایطمون را قانونی کنیم وگفت درآن صورت می‌تونیم وام بگیریم و وسعت کار پیدا کنیم. یک نامه بهم داد و قرار شد فردا به اتفاق به اداره اصناف رستوران دار‌ها بریم.
در پوست خودم نمی‌گنجیدم. یعنی زندگی میخواهد بروی ما لبخند بزند؟
سه ماهی گذشت. آقای نعمتی با کرایه کردن مغازه‌ای در میدان ولیعصر شریک ما شد. بخاطر تجربه شکستی که داشتیم، رضا برای هر کاری با یک وکیل کسب و کار مشورت می‌کرد. به توصیه او با آقای نعمتی قرارداد بستیم تا سهم هرکس مشخص باشد هرچند آقای نعمتی درابتدا زیاد خوشش نیامد، اما وقتی دکتراحمدی که وکیل ماهری بود با او صحبت کرد قانع شد و یک قرارداد کاری بین ما منعقد شد. با رضایت آقای نعمتی اسم کترینگ هم انتخاب شد، آشپزخانه مادر بزرگ. رضا و آقای نعمتی روز‌ها دنبال مجوز‌ها بودند. روز‌های سختی بود، اما از توکل به خدا و تلاش مان ذره‌ای کم نمی‌شد. خدا رئیس اتحادیه را عاقبت بخیر کند. مشاوره رایگان او برای انجام کار‌های اداری، مسیر را برایمان هموار‌تر میکرد.
ابعاد مغازه مورد تایید اتحادیه بود. کل مغازه به دستور وزارت بهداشت تا سقف کاشی شد. هزینه بازرسی توسط آقای نعمتی به اتحادیه پرداخت گردید.
و عوارض مشاغل را رضا به شهرداری پرداخت کرد. بارگذاری اطلاعات فردی، عدم سوء پیشینه و تمام مدارک خواسته شده در سایت اتحادیه انجام شد ومن همچنان مشغول پخت غذا برای مشتریان قبلیم بودم.
تقریبا"دو ماهی طول کشید تا پروانه بهره بردای از وزارت صنعت و مجوز‌های وزات بهداشت، گواهی اداره اماکن و کارت سلامت برای مان صادرگردید. با عضو شدن در اتحادیه و گذزاندنده ساعت آموزش و ارائه مدارک شخصی، پروانه کسب هم برایمان صادرشد؛ و با لطف رئیس اتحادیه توانستیم وامی با بهره چهار درصدی را دریافت کنیم و به این ترتیب تجهیزات آشپزخانه هم خریداری شد. در این میان من تمام فکرم برای نبود که چگونه تبلیغاتی داشته باشیم تا تاثیر گذار باشد. دختر آقای نعمتی دانشجوی رشته نقاشی بود، پیشنهاد داد تا تصویر برجسته یک دیگچه را که رویش نام و تلفن مغازه است را چاپ و پخش کنیم. هزینه این کار بالا بود، اما با لطف او طراحی انجام شد و کار توسط برادر یکی از راننده‌های آژانس که در چاپخانه کار میکرد، با نصف قیمت به تعداد ۶۰ عدد آماده شد. طرح جالب و نویی بود مخصوصا "که کاغذی که به عنوان بخار به دیگچه متصل بود حس زندگی را ایجاد می‌کرد.
شادی که از زندگی مان رخت بربسته بود دوباره به سویمان برگشت. هرچند سختی‌های روزگار همچنان صیقلمان میداد. از طریق کتاب اول نام، شماره و آدرس چند شرکت در حوالی میدان ولیعصر را پیدا کرد مقرارشد تا دوم اردیبهشت کار بطور رسمی آغاز شود و من لحظه شمار و ثانیه شمار در انتظار آمدن دوم اردیبهشت بودم. یادم است سی و یکم فروردین
روزپنجشنبه بود و من بساط کوکوی سبزی را برای ۵۰ نفر آماده کردم رضا وقتی به خانه آمد هاج وواج مرا نگاه میکرد.
- فردا جمعه است وآژانس تعطیله این همه سبزی برای چیه گلنار؟
- برای تبلیغات رضا جان.
- تبلیغات؟
- ببخشید بدون مشورت با توچنین کاری را انجام دادم، ولی من یک لیست از شرکت‌های اطراف میدان ولیصر را تهیه کردم و شنبه میخواهم رایگان برای شان به مقدار محدود همراه با کارت تبلیغات، چند تکه کو کو بفرستم.
خنده‌ای کرد و گفت: میخوای نمک گیرشون کنی؟
تمام جمعه مشغول پخت و قالب زدن کوکو بودم.
روز موعود فرارسید. راس ساعت هفت صبح مغازه ما نه کترینگ ما چراغش روشن شد. دیوار‌های کاشی شده سفید؛ برق ظروف استیل، نورزندگی را به قلبم می‌تاباند رضا خوشحال و مظطرب بود، پیشبند‌های سبز رنگی که با پارچه کتان دوخته بودم را برتن کردیم. اولین حرکتمان در روز اول پخش تبلیغات بود. به کمک یک پیک موتوری که سال هاست جزء خانواده
کاریمان شده کو کو سبزیهای قالب زده را که در ظرف‌های کوچک قرارداشت، همراه با برگهای تبلیغات به شرکت‌هایی که از قبل شناسایی کرده بودم ارسال شد.
کمی گیج بودیم باورمان نمی‌شد. از کجا باید شروع کنیم؟ نام آشپزخانه ی مادر بزرگ، روی تابلو‌ی جلوی مغازه، خوش میدرخشید و نگاه هر رهگذری را به خود جلب میکرد. با آنکه در رویا هزاران ایده برای چنین روزی پرورانده بودم، اما در آن لحظه مانند کسی که تازه از خواب بیدار شده، موقعیت خودم را نمی شناختم. رضا مشغول چسباندن منو غذا بروی دیوار مغازه بود که دونفربا یک سبد گل کوچک و یک جعبه شیرینی وارد مغازه شدند و با سلامی گرم افتتاح مغازه را تبریک گفتند. آنهاهمسایه های مغازه مان بودند آقای مشتاق که فروشگاه لوازم خانگی داشت و آقای اعتمادی که نمایشگاه ماشین داشت. به راستی حضور چنین انسان‌هایی چقدر میتواند باعث دلگرمی شود. آنقدر خونگرم و خودمانی برخورد کردند که گویی سالهاست آشنایمان هستند. نسبت به شناخت محل کمک مان کردند، برای مان از حا ل و هوای ساکنین گفتند و کلی دلگرممان کردند. روز اول و دوم هیچ پختی صورت نگرفت، ولی با آماده کردن مواد اولیه از روز سوم کارمان رسما آغاز شد. جز آقای مشتاق و آقای اعتمادی هیچ مشتری ای نداشتیم ولی همچنان تبلیغات انجام میشد. ده روز‌ی از باز شدن مغازه می گذشت و غذا‌های نیمه آماده در یخچال و فریزر همچون من و رضا در انتظار مشتری بودند. تا اینکه یک روز صبح ساعت ۱۰ صبح تلفن مغازه به صدا درآمد.
- سلام آشپزخانه مادر بزرگ، بفرمایید.
- سلام خانم. ببخشید چند روز پیش از طرف شما کوکوی سبزی دریافت کردیم. میشه لیست غذاها تون روبفرمایید؛ و اینجا بود که من به اشتباه اولم پی بردم. چقدر بهتر بود که روز اول منو غذا را هم برایشان ارسال میکردم.
- بله، بله حتما؛ و اسامی غذا‌ها خوانده شد وبه این صورت اولین سفارش غذا برای ساعت ۳ بعد ازظهر ثبت گردید. از آن روز به بعد سفارش‌ها بیشتر و بیشترشد.
کم کم آشپز‌های باتجربه استخدام شدند دونفربرای گرفتن سفارشات و چندین پیک موتوری به ما پیوستند و
خانواده آشپزخانه مادر بزرگ هر روزبزرگ و بزرگترمیشد.
سعی من پیدا کردن ذائقه و ایجاد طعم جدید برای مشتریان بود.
به همین دلیل دوره‌ه ای مختلف در زمینه‌ی ترکیب ادویه‌ها و پخت غذا‌های جدید را نزد اساتید تحصیل کرده و با تجربه
گذراندم. آقای نعمتی؛ و رضا تصمیم به گشایش کترینگ دیگری گرفتند وشعبه دوم آشپزخانه مادر بزرگ افتتاح شد. من در سازمان فنی حرفه‌ای امتحان دادم واولین آموزشگاه حرفه‌ای آشپزی راهم دایر کردیم. در حال حاضر ۵۶ نفر نیرو در کترینگ‌ها و آموزشگاه مشغول کار هستند.
۱۶ سال از زمانی که من بعنوان خدمتکار در شرکت خانم گرانسر بودم، میگذرد. امروز در دفتر کارم مشغول نوشتن خاطرات و تجربیاتم بودم که صدایی آشنا مرا از گذشته به حال برگرداند. از اتاقم بیرون آمدم. خانم گرانسر بود که برای ثبت نام دخترش برای دوره‌های فینگرفود با مسئول ثبت نام مشغول صحبت بود. کسی که بدون هماهنگی منشی اجازه ملاقات با او را نداشتم. براستی چقدرزمین گرد است.
خدایا خدایا تورا شکر میگویم که فراموشم نکردی.