تازه ها
وقتی میگویند ترور، چه چیزی را مجسم میکنید؟ چند روزی است که این سوال را از افراد مختلف میپرسم. جواب یکی است. عمل یا تهدیدی از جانب یک فرد که میتواند منجر به مرگ فرد دیگری شود. یعنی ترور فیزیکی، اما این روزها در محافل سیاسی و محیطهای کاری، بسیار از ترور شخصیتی صحبت میشود. راستی ترور شخصیتی چیست و از لحاظ علم روانشناسی چگونه تعریف میشود؟ چه تاثیری در کارمندان در سطوح مختلف سازمانی دارد؟ آثار مخرب آن تا کجا میتواند موجب سرخوردگی و یِأس در افراد گردد؟
شاید بتوان اینگونه گفت که ترور فیزیکی یعنی مرگ یک جسم و مرگ یک جسم یعنی پایان یک زندگی، اما ترور شخصیت یعنی آغاز فراز و نشیبها، تحمل تحقیرها، توهینها و مواردی از این دست.
مواردی که ممکن است، سالهای سال فرد با آن دست و پنجه نرم کند و شاید نهایتا باعث انواع بیماریهای روحی ویا روان تنی گردد. فکر نمیکنید ترور شخصیتی بمراتب میتواند سهمگینتر از ترور فیزیکی باشد؟
وقتی بدنبال معنی آن رفتم به این نتیجه رسیدم، ترور شخصیتی توسط فردی با نقاب یک انسان کامل، اما در اصل دارای فقدان یا کمبود عزت نفس، نقصان علم و مهارت و تخصص، کمبود محبت، تمایل به داشتن قدرت و فقدان اعتماد به نفس صورت میگیرد آن زمان که احساس کند شخصی لایقتر، والاتر و قدرتمند تر و متخصصتر از من واقعی اوست. پس با شیوههای مختلف سبب تحقیر، دلسرد شدن، بی انگیزه گی و درنهایت حذف آن فرد میشود. حال میخواهد این حذف ازجانب یک مدیرنالایق برای کارمندی توانا، حذف مدیری لایق توسط مدیری نالایق. حذف همکاری لایق توسط همکارنالایق و.. باشد و زمانیکه حقیقت مشخص شد، میگویند طرف ترور شخصیتی شد و یا بصورت عام دشمنی در میان بود.
اما چرا دشمنی؟ ذهنم بسیار مشغول بود. در پارک قدم میزدم و به استعفای همکارم فکر میکردم. آقای اکبر بزرگی، مرد جوانی که تحصیلات دانشگاهیش در رشتهی چاپ بود و دو سه سالی در چاپخانههای مختلف بعنوان تکنسین فعالیت کرده بود.
مردی مودب، با اخلاق و باشخصیت. خیلی زود توانست با همکاران ایجاد رفاقت کند. مدت یکسالی که همکارمان بود نکات مهمی را از او آموختم که در سرعت انجام کارم بسیار تاثیر داشت. یادم است روزهای اول کارش، بسیار شاد و با انگیزه، ایدههای خلاقانه اش را با مسئول قسمت، آقای اصغر کوچکی که سابقهی چندین ساله در شرکتمان را داشت، در میان گذاشت، اما کم کم مخالفتها و بدگوییها از جانب آقای کوچکی شروع شد.
آقای کوچکی حتی با استفاده از کلمات محبت آمیز سعی درتحقیر کردن او داشت. کارهایش را در حضور دیگران بی اهمیت جلوه میداد. با اینکه توانایی اورا در شناخت نقص در ماشینهای چاپ میدانست به او مسئولیتهای پیش پا افتاده میداد، تا جایی که امروز آقای بزرگی با استعفایش از ما خداحافظی کرد. آقای کوچکی با آن نقاب تجربه که برچهره داشت آنقدر از او بدگویی کرده بود که مدیر شرکت بدون، چون و چرا استعفایش را پذیرفت.
صندلی چوبی زیر یک درخت صنوبر، کنار پیرمردی که مشغول مطالعه بود محلی شد برای رفع خستگی ام. ناگه داد و فریاد دو کودک افکارم را از محیط کار خارج کرد.
یکی از آنها فریاد میزد، ببین چکار کردی؟ توپو انداختی توی گودال حالا چطوری درش بیارم؟ تو خیلی بی عرضهای برای همین مامان منو بیشتر دوست داره؛ و کودک دوم با اشک فریاد میزد خودت بی عرضهای. پیرمرد عینکش را از چشم برداشت و لای کتاب جیبیش بروی صندلی گذاشت و با مهربانی به سوی آن دو رفت. رفتارش بسیار برایم آموزنده بود. او از هر دو پسر خواست تا با کمک هم توپ را از گودال کوچک خارج کنند. کودک به ظاهر بی عرضه داخل گودال کوچک شد توپ را به بیرون پرت کرد، اما پیرمرد از کودک دوم خواست تا دست برادرش را بگیرد و از گودال خارج کند. بدون هیچ حرف و سرزنشی با آنها شروع به بازی کرد توپ سرگردان از سویی به سوی دیگر میرفت. محو تماشایشان بودم. دعوای دو پسر فراموش شده بود فقط نمیخواستند پیرمرد مالک توپ شود. بنظر دوبه یک، تشکیل تیم را داده بودند. توپ مجدد در گودال افتاد، اما مطمئن بودم که این بار عمدا و زیرکانه، پیرمرد کاری کرد تا این اتفاق توسط پسرک شاکی رخ دهد. اینبار دیگر دعوایی در کار نبود. پسرک اول بخاطر تجربه قبلی خواست تا وارد گودال شود، اما پیرمرد گفت: "نه. هرکی توپو انداخته خودش باید از گودال بیاره بیرون، اما توکمکش کن و دستشو بگیرتا از گودال خارج بشه ". دوست داشتم تا آخر ماجرا را ببینم. توپ به بیرون پرتاب شد پسرک با کمک برادرش از گودال کوچک خارج شد. پیرمرد توپ را زیر پایش گذاشت و همچون یک رهبر نطقش را آغاز کرد: "بچهها زندگی مثل بازی با این توپه. باید بازی کردنو یاد بگیریم. اما یک وقت ممکنه اشتباه کنیم و توپمون بیافته توی گودال و وقتی میریم اونو از گودال خارج کنیم اگه کسی نباشه که دستمونو بگیره توی گودال میمونیم پس هم باید خوب یاد بگیریم که چطور بازی کنیم و هم با مهربونی بازی کردنو به هم یاد بدیم و به جای اینکه همو سرزنش کنیم دست همدیگرو بگیریم. " او با سخنان نصیحت گونه اش به یکی اعتماد به نفس و به دیگری عزت نفس را آموخت. با خود اندیشیدم آیا پرورش چنین تفکری باعث رشد و بلوغ فکری نمیشود؟
یاد ترور شخصیتی آقای کوچکی افتادم. آموزش باید از خانواده آغاز شود. بچهها باید از درون خانواده عزت نفس را بدست آوردند و درمدرسه با آموزشهای صحیح اعتماد به نفس را بیاموزند. با بدست آوردن مهارتهای متفاوت بر اساس تواناییهای شخصی در جایگاه های درست بنشینند. مطمئنا آن زمان جامعهای خواهیم داشت از افرادی با روانهای سالم، افرادی عاری از بخل و حسد که با همدلی هم نه با حذف یکدیگرکه با تلاشی سازنده به شناخت صحیح از اهداف مشترک برسند. جامعهای آزاد با تفکرات روشن. آیا در همچون جامعهای باز ترور شخصیتی وجود خواهد داشت؟
امیدوارم آقای اکبر بزرگی بخاطر توهینها و تحقیرهایی که شده بود رفتار آقای اصغر کوچکی را پیشه نکند.
ختم کلام.
زهرا فریام منش پنجم خرداد ۱۴۰۳
کارآفرینان آینده
مطالب بیشترآگهی استخدام
مطالب بیشتر
ارسال نظرات