ایام سوگواری محرم برعزاداران و دل باختگان مکتب حسینی تسلیت باد

      

22 بهمن سالروز شکوهمند انقلاب اسلامی گرامی باد

      
بنیانگذار اطلاع رسانی نوین اشتغال در ایران
خبر فوری

تازه ها

کد خبر : ۱۵۹۸۵۴
شنبه ۰۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۰:۲۱

کارآفرینی که معلولیت را ضربه فنی کرد از همان اول که به دنیا آمد، خدا نشانش کرده بود.  از خاک بهشت که بر می‌داشت، انگار  یک مشت بیشتر همت ریخت و یک مشت خاکِ استخوان کمتر . یک مشت اراده  بیشتر و یک مشت درد هم بیشتر.‌ از هوش و استعداد، هم چیزی برایش کم نگذاشت و هدیه اش داد به یک خانواده اهل واریان و ساکن کرج.

 
به گزارش بازارکار ازخبرگزاری فارس البرز- کارآفرینی که معلولیت را ضربه فنی کرد؛ از همان اول که به دنیا آمد، خدا نشانش کرده بود.  از خاک بهشت که بر می‌داشت، انگار  یک مشت بیشتر همت ریخت و یک مشت خاکِ استخوان کمتر . یک مشت اراده  بیشتر و یک مشت درد هم بیشتر.‌ از هوش و استعداد، هم چیزی برایش کم نگذاشت و هدیه اش داد به یک خانواده اهل واریان و ساکن کرج. چشم هایش را که به روی دنیا باز کرد نرمی استخوان و قوس کمر شدید همراهش بود و نگذاشت مثل یک آدم سالم رشد کند و قد بکشد. پدر هم گرفتار این بیماری بود اما از نوع خفیفش. جز مادر که سالم بود، خواهر هم از این ارث پدری بی‌نصیب نماند. مثل همه پسرها عشق فوتبال بود و آرزو داشت دروازه بان تیم های بزرگ بشود. خودش را در لباس دروازه‌بانی پرسپولیس می‌دید وقتی تنها گُلِ دقیقه ۹۰ استقلال را با پرش بلند و دو دستش سِیو می کرد و یک جمعیت ۵۰-۶۰ هزارنفری در ورزشگاه آزادی با ریتم خاصی فریاد می زدند؛ مهدییییه ربیعی مهدییییه ربیعی....
رویاهایی که به حقیقت پیوست
در رویای بچگی‌اش مدیر یک شرکت بود با کلی خَدم و حَشم. ماشین آخرین مدل، خانه لوکس و ... فکر می کرد بزرگتر بشود، همه چیز درست می شود. خوب می‌شود، قد می‌کشد و بدون عصا تا ته دنیا می رود. اما ۱۰-۱۲ ساله بود که فهمید نرمی استخوان جزئی از اوست. به خودش گفت: "مهدی ربیعی! تو همینی که هستی. قرار نیست شرایط جسمیت تغییر کنه.تو باید یه کاری برای خودت بکنی."پدرش معلم بود و یک مغازه املاکی هم داشت که عصرها بعد از تدریس آنجا را می‌چرخاند. مهدی کلاس پنجم بود که شده بود شاگرد مغازه و دست راست پدر. تا بابا برود و ملکی را به مشتری نشان بدهد، مهدی جایش می‌نشست و زبان می‌ریخت تا مبادا مشتری از دستشان در برود. مشتری‌ها هم دوستش داشتند و لبخند بابا هم یعنی؛ کارت درسته پسر !از همان وقت انگار هیچ عیبی در خودش نمی‌دید. سال ۷۸ دیپلم کامپیوتر گرفت. دوره کارورزی را بانک ملی جهانشهر گذراند. آنقدر خوب کار می‌کرد که رئیس پیشنهاد داد، بماند. اما اینجا جای مهدی نبود و انگار نمی‌خواست برای کسی کار کند. دلش می‌خواست خودش آقای خودش باشد.‌ رسم بچه حزب الهی ها نبود اما با کمک‌پدر یک ویدیو کلوپ راه انداخت که شده بود پاتوق رفقا و بچه محل‌ها. با روحیه اش سازگار نبود. یک سال نشده بساط ویدیو کلوپ را جمع کرد. یک جوان ۲۲ ساله اما نترس و پر انرژی که دلش می‌خواست کاری بکند که بهترینِ خودش باشد و بدرخشد. اواخر سال ۸۲ با همراهی یکی از دوستانش که در کار تبلیغات بود، شرکت تبلیغاتی تاسیس کرد‌ که حالا شاید یکی از مهمترین شرکت‌های تبلیغاتی استان البرز است. از ساخت بیلبوردهای تبلیغاتی در سطح استان تا مشاور زیباسازی، مشاور موسسه مهر امام رضا(ع) و ...از جمله کارهای مهدی ربیعی تا امروز است.
آقای مدیر عامل
از قبل نمی‌شناختمش. به عنوان یک معلول کارآفرین برای مصاحبه معرفی شده بود. جلوی شرکتش که رسیدم باورم نمی‌شد این شرکت همانی است که اسمش را همیشه زیر بیلبوردهای تبلیغاتی کوچک و بزرگ سطح شهر می‌دیدم. مهدی ربیعی، معلول جسمی با بیماری راشیتیسم ژنتیکی که شاید طول قدش به میز کارش نرسد، اما قَد همتش و سقف آرزوهایش به قد آسمان و دست دادن با خورشید می رسد. وقتی از ته دل آرزو می کند که انسان مفیدی باشد و به مردم به ویژه معلولان خدمت کند. مدیر این دم و دستگاه، توی اتاقش روی صندلی مدیریتی یک جوری با اعتماد به نفس نشسته و آنقدر خوب حرف می‌زند که  همه معادلات ذهنی‌ام در مورد معلولان را به هم زد. اصلا نخ گفتگو را خودش دست گرفته و این من هستم که پای صحبت های شیرین و لحن ساده و صمیمی اش میخکوب می شوم. بدون مقدمه شروع می‌کند؛- من در خودم عیبی نمی‌بینم و این موضوع را با کارهایم ثابت کردم. از پیگیر بودن و تلاش کردن لذت می‌برم. همیشه در زندگی فعل خواستن را صرف کردم، کاری برایم نشد ندارد. از اینکه بچه‌های معلول معمولا خیلی گوشه‌گیر هستند، ناراحتم. من از نماینده مجلس خواستم برای بچه‌های معلول یک کاری بکند تا آزمایش های غربالگری و ژنتیک قبل از ازدواج اجباری شود. دلم نمی‌خواهد هیچکس به درد من مبتلا شود. شبها از کمردرد خواب ندارم. سفارش دکترم این است که زیاد راه نروم؛ ولی من نمی‌توانم. چون کار کردن را دوست دارم و برای اینکه کار خوب پیش برود باید خودم بالای سر کار باشم.
در سالهای اخیر هیچ معلولی در انتخابات شرکت نکرده بود، در سالی که من برای انتخابات شورای شهر کرج شرکت کردم دو معلول دیگر هم شرکت کردند. بعد از انتخابات یک نفر به من زنگ زد که نمی شناختمش با گریه می‌گفت که اگر شما رای می‌آوردی شاید برای معلولین کاری می‌کردی. برای انتخابات بعدی شرکت می کنم و هر کار در توانم باشد برای حل مشکلات معلولین انجام می‌دهم.پذیرش در جامعه یکی از مشکلات معلولین در جامعه نگاه مردم است. این موضوع گوشه گیرشان می‌کند. شاید تعجب کنید اما من از نگاه مردم خوشحال می‌شوم. همینکه مردم با دیدن من خدارا شکر می‌کنند که سالم هستند و به یاد خدا می‌افتند، خوشحال می‌شوم. من از شرایطی که دارم  ناراحت نیستم. البته جای گله هایی هست. ۲۰سال است  که رانندگی می‌کنم اما تازه  یک سال است توانستم پلاک معلولین را بگیرم.  می‌گفتند به شما تعلق نمی‌گیرد. هیچ قانونی برای حمایت از معلولین نیست. من ۱۵ نفر نیروی مستقیم دارم اما  وام و بیمه نداریم. معافیت مالیاتی نداریم. از کمک های دولتی خبری نیست.برای اینکه معلولین از انزوا در بیایند و به جامعه برگردند، علاوه بر حمایت دولت، دیدگاه مردم مهم است. از مردم می‌خواهم معلولین را که می‌بینند به آنها توجه کنند، اما ترحم نکنند. تنها کسی که هیچ وقت هیچ کس از ترحم کردنش ناراحت نمی شود خداست. کمک کردن به بچه‌های معلول از روی ترحم نباشد که به شخصیتشان بر بخورد. آنها هم حق دارند مثل بقیه افراد از آنچه در جامعه هست، استفاده کنند.
می خندد و می گوید: آرزویم بود خادم الرضا(ع) شوم با یکی از دوستانم رفتم. گفتند که با این وضعیت جسمانی که نمی شود. خیلی ناراحت شدم.‌ بعد از مدتی زنگ زدند که بروم مراحل اداری را انجام دهم و در قسمت هایی مثل کتابخانه حرم مشغول شوم.مدرسه که میرفتم تا کلاس سوم چهارم مادرم من و خواهرم را مدرسه می‌برد. بعدها خودم با دوچرخه می‌رفتم یا پیاده با دوستانم. پذیرش بچه‌ها خیلی خوب بود. هیچ وقت اذیت نشدم. تنها باری که دعوا کردم بخاطر این بود که یکی از دوستانم را مسخره کردند. کلا رفت و آمد برایم سخت نبوده و نیست. سال ۹۲ دیدم برای یک مدیر خوب نیست دیپلمه باشد و تحصیلات نداشته باشد. دانشگاه علمی کاربردی لواسان، فوق دیپلم روابط عمومی خواندم. لیسانسم را در دانشگاه علمی‌- کاربردی کرج گرفتم. بعد از آن کارشناسی ارشد رشته علوم سیاسی در دانشگاه آزاد کرج خواندم. برای دکترا دانشگاه زنجان قبول شدم که نرفتم و اشتباه کردم.
مافیا هستم!
آنقدر راحت حرف می زند که من هم راحت و بدون معذوریت می ‌پرسم؛ شنیده ام مافیای تبلیغات استان هستید؟! - مافیا نیستم. اما ارتباطات زیادی دارم. در این سال‌ها توانسته ام با کار خوب و تعهد خودم را به همه مسوولان ثابت کنم. تابلوهایی را در اتوبان بدون نقص نصب کردم که شرکت های تهران از پَسَش بر نیامدند. حتی در زمان طوفان بنرهای تابلوهای من پاره نشد. چون خودم بالای سر کار می روم. کار هرچقدر هم سخت باشد، فکر می کنم و راهکارش را هم پیدا می‌کنم. معمولا در مذاکرات موفق می شوم و کارم هیچ جا گیر نمی کند که این هم از لطف خداست. اگر اینها مافیاست؟ باید بگویم؛ بله مافیا هستم!از معلولیت تا کارآفرینیمن هیچ وقت به مشکل جسمی ام فکر نمی کنم. اصلا آن را نمی بینم. انگار نه انگار که من با بقیه آدم ها فرق دارم. خداوند به هر کس یک توانی داده یکی خواننده می شود یکی فوتبالیست.  من فقط آنچه خداوند در وجودم قرار داده را پرورش دادم.  شاید  نمی‌توانستم مثلا مکانیک یا فوتبالیست بشوم اما می توانم مدیرعامل خوبی باشم. خوب حرف بزنم و کارم را پیش ببرم. اینجا در حال حاضر ۱۵نفر مستقیم و حدود  ۸۰ نفر غیر مستقیم با بنده کار می‌کنند.  در دوران کرونا  حدود ۳ماه دفتر را بستیم اما حقوق پرسنل را پرداخت می‌کردیم. سال های ۹۸، ۹۹ و ۱۴۰۰ کارآفرین برتر استان شدم.  چون حدود ۳۰ نفر مستقیم و ۲۰۰ نفر غیر مستقیم با من کار می‌ کردند.  اکیپ های چند نفره در جاهای مختلف شهر  و اتوبان کرج  مشغول ساخت و نصب  کارهای من بودند.
دلش گرفته از حرف یکی از  مدیران که گفته او که شرکت تبلیغاتی دارد، کارآفرین نمی شود. می‌گوید: شما قضاوت کنید اصلا کار خودم هیچ. وقتی من مثلا به یک شرکت تولید لوازم صوتی تصویری مشاوره می دهم و  فروشش چند برابر می‌شود، وقتی با فروش بیشتر به‌جای ۱۰ نفر به ۱۰۰  نفر کار می دهد، این کار آفرینی نیست؟ نقطه تاریک زندگیهر آدمی یک نقطه تاریکی توی زندگی‌اش هست که انگار با هیچ چراغی روشن نمی‌شود. یک تاریکی مطلق که نه فراموشش می کنی و نه دوست داری به یادش بیاوری. دستی به سرش می‌کشد و کمی فکر می‌کند که نقطه تاریک زندگی‌اش کجاست؟!- نمی دانم شاید دوران بچگی‌ام بود. نه ! در مدت کوتاهی ازدواج نقطه تاریک زندگی‌ام بود. آنوقت ها عاشق بودم. بچه بودیم. آن وقت ها سَرِ نخواستنم دعوا بود  و حالا به خاطر  موفقیتم اوضاع کاملا برعکس شده. این هم  لطف خداست از دوران بچگی آرزوهای زیادی داشتم که  حالا به همه آنها رسیده ام. رانندگی آرزویم  بود و داشتن شرکت که مدیرش باشم و یک عده از شرکت من نان سفره زن و بچه‌شان را ببرند.  اینکه آدم سرشناسی باشم و به مردم خیر برسانم. این برای من افتخار است که کار ارگان‌ها و مراکز بزرگ را انجام بدهم. من همه کاری کردم. فوتبال بازی کردم  دست و پایم شکسته.  مربیگری فوتبال را دوست داشتم  و مدرک مربیگری E آسیا را گرفتم، یکی از آرزوهایی که دارم این است که مدیرعامل باشگاه پرسپولیس شوم و احساس می‌کنم روزی به این آرزویم می رسم. خدا می گوید از تو حرکت ازمن برکت. شک ندارم با تلاش به هرچه که بخواهم می توانم برسم.
البته که رسیدن به همه آرزوهایم مهم است اما  اول اخلاق و انسانیت بعد جایگاه  و موقعیت. خیلی وقت ها از پول گذشت  کردم و خداوند چندین برابرش را به من برگرداند.۳ماه پیش در یک مزایده شرکت کردم و برنده شدم ولی چون سال قبلش  یکی از دوستانم  کار را انجام می‌داد، اسناد را بردم و تحویلش دادم. چون زحمت کار را کشیده بود.  شب موقع خواب به کارهای کل روزم فکر می‌کنم.  به رفتارهایم و حرف‌هایم. یک  وقتایی به خودم می‌گویم امروز با فلانی بد حرف زدی یا ناراحتش کردی، در اولین فرصت زنگ می‌زنم و معذرت خواهی می‌کنم. سخت ترین لحظه زندگیهر چه تلاش می‌کنم حریفش نمی‌شوم. اصلا وا نمی دهد و گفتگو به سمت فضای احساسی نمی‌رود. حتی وقتی از اولین عشقش حرف میزند، از اینکه ازدواج نقطه تاریک زندگی‌اش بوده، بازهم خیلی راحت است و انگار نه انگار. اما به خانواده که می رسد کلا حالت صورتش تغییر می‌کند. انگار که خانواده همه دارایی اش باشد و من دارم به خط قرمزش نزدیک می شوم. - ازدواج نکردم. راستش بعد از این همه سال آدم سختگیرتر می‌شود. با مادرم زندگی می‌کنم و فکر می کنم تا حالا با موفقیت هایم توانسته ام کاری بکنم که مادرم به من افتخار کند. آدم از خانواده مهمتر که ندارد؟! می گویند؛ این حرف ها خوب نیست اما من همیشه آرزو می کنم مرگ من جلوتر از عزیزانم باشد‌؛ سخت ترین لحظه زندگی‌ام از دست دادن پدرم بود. این را که می گوید؛ چشم هایش مثل ابر بهار می بارد. سریع اشک ها را پاک می کند و سعی دارد به خودش مسلط شود.- پدر ۱۰ سال زمین گیر بود. همه چیزم شده بود هم پدرم بود هم همسر و فرزندم. همه کارهایش را خودم می کردم. فکر کنم تلخ ترین لحظه زندگی هر کس از دست دادن عزیزانش باشد .

ارسال نظرات